وقتی نزدیک 8 ماهت بود . رفته بودیم تهران ... بابایی واسه من و خودش خوراکی خریده بود....من یه آبمیوه برداشتم بخورم که به زور از دست من کشیدی و کمی خوردی ...من میترسیدم که بخاطر مواد نگهدارنده واست ضرر داشته باشه واسه همین بیشتر آبمیوه رو خوردم و کمی آبمیوه دادم بهت خوردی ...
توی ماه رمضون رفته بودیم خونه مریم جون آیسان جونم عروسکهاش و آورد پیشت و ازت عکس گرفتیم عروسکها خیلی بزرگ بود و اولش ازشون میترسیدی اما کم کم بهش عادت کردی ...