، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 25 روز سن داره

زندگی مامان و بابا

ننو

پنجشنبه دختر عمه ام و دختر کوچولوش اوینا اومدن خونه باباجونی بابا جون واسه کیان رضا ننو درست کرده که هروقت خوابش میاد تاب میخوره و زود خوابش میبره اوینا جونم از ننو خوشش اومد و کمی بازی کرد منم کیان و کذاشتم پیشش و ازشون عکس گرفتم آوینا جونم دلمون واست تنگ شده  ...
29 ارديبهشت 1393

دندون دوم

پسر نازنینم چند روز بود که سر لثه ت کمی سفید شده بود و حدس میزدم که به زودی دندون جدید تو راهه مدام بیقراری میکردی و بداخلاق شده بودی و فقط میخواستی تو بغلم باشی پنجشنبه ۹۳.۲.۲۵ دایی جواد دید که دندون دومت هم در اومده هورااااااااا مبارکه عشقم البته این عکس 93/3/6 گرفته شد ولی چون دوتا دندونش کاملا تو این عکس مشخصه اینجا آپلودش کردم ...
29 ارديبهشت 1393

به

نفس مامان چند روزی بود که حرف (م) یا( ما )رو میون گریه هات میگفتی اما امروز بعد از سوپ ظهر وقتی داشتم میگفتم (به به) تو هم گفتی (به )دوباره صداهایی که بعد از هر قاشق غذا در میاری درآوردی و دوباره گفتی به......دوباره صدا............دوباره ...........به عاشقتم
20 ارديبهشت 1393

جشن دندونی

سلام بهونه زندگیم این بار چون آخرای هفت ماهگیت دندون دراوردی ، جشن دندونیت با جشن هفت ماهگیت یکی شد.  قشنگ مامان الان که دارم اینا رو مینویسم رفتی زیر میز آشپزخونه و بین صندلی ها سینه خیز میری ، حالا دیگه خسته شدی و  یه جا ایستادی و دمپاییمو برداشتی و نگاه میکنی البته چند دقیقه قبل که اینجا بودی داشتی با کنترل بازی میکردی که نمیدونم کی تلویزیون و ماهواره رو روشن کردی و چون سینما خاموشه و صداش نمیاد تازه الان دیدم. بهر حال جشن دندونی 93.2.11 با کیک و آش و شیرینی و شربت و میوه و تنقلات خونه باباجونی برگزار شد البته بعضی مهمونا نیومدن و اینبار جشن خلوتی داشتیم ولی مهم این بود که به رسم قدیمیا آش دندونی درست کنیم تا پسر ...
20 ارديبهشت 1393

دندون

پسر نازم  امروز که داشتی دست بابایی رو گاز می‌گرفتی ، متوجه شد که دندان در اوردی  خیلی خوشحال شدیم ، من که وقتی به لثه ت دست زدم و دندونتو لمس کردم از خوشحالی جیغ زدم خدایا دیدن لحظه لحظه بزرگ شدن پسرم چه لذتی داره  خدایا شکرت ، هزار بار شکرت  حالا باید واست اش  دندونی درست کنم  البته این عکس مربوط به چند وقت بعده ...
6 ارديبهشت 1393

سینه خیز

پسر گلم   31 فروردین برای اولین بار سینه خیز رفتی حالا دیگه خیلی سریعتر شدی  تا ازت غافل میشم میری زیر مبل و صندلی اشپزخونه گیرمیکنی و گریه میافتی  وقتی دنیا اوحدی لحظه شماری می‌کردم این روزها رو ببینم،چقدر زود گزشت. حالا باید مدام مواظبت باشم تا اسیب نبینی یا بین پایه های مبل گیر نیافتی  
5 ارديبهشت 1393