، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

زندگی مامان و بابا

شرح

چند وقته که وقت نمیکنم مطلب بذارم . هروقت لپتاپ روشن میکنم کیان میاد پیشم و به تمام دکمه هاش دست میزنه ،وقتی هم که اجازه نمیدم به کیبورد دست بزنه مانیتور رو در حد شکستن خم میکنه  و اگه بخوام روی میز بشینم میاد پامو میچسبه و گریه میکنه یعنی منو بغل کن و بذار روی میز واسه همین مطالب یخورده قاطی شده و بترتیب نیست .  البته سعی میکنم درستش کنم ........یعنی امیدوارم بتونم مرتبش کنم ولی فعلا مطالب جدید میذارم.
21 دی 1393

راه رفتن

بیست و هشتم آبان نود وسه روزی که پسرم اولین قدمهای زندگیشو برداشت و خودش بتنهایی راه رفت  اونم نه یک قدم نه دو قدم از ابتدا تا انتهای اتاق.  من و بابایی دوست داشتیم که زود راه بیافتی چون بعضی بچه ها رو دیده بودیم که خیلی زود راه افتاده بودن و تو یک سال و یک ماه داشتی و هنوز برای راه رفتن از دیگران یا وسایل اطراف کمک میگرفتی  چند هفته بود که اگه دستتو میگرفتیم با کمک میتونستی راه بری . یکی دو بار هم یکی دو قدم برداشتی  ولی اینبار در یکسال و یک ماه و ۲۱ روزگی کامل راه رفتی و من و بابا رو ذوق زده کردی ما رو بیشتر از قبل عاشق خودت کردی  و امروز سی ام آبان نود و سه خودت تنهایی تونستی از زمین بلند شی و راه بر...
1 آذر 1393

همایش شیرخوارگان

امروز من و کیان رضا و مامان جونی رفتیم همایش صبح آقا کیان خواب بود که لبتساشو عوض کردم بعد نشستیم پشت فرمون . تو بغلم خوابش برد. رفتیم دنبال مامان جونی. وقتی مامان جون سوار ماشین شد بیدار شد و دیگه نخوابید. به سالن همایش که رسیدیم به بچه های زیر شش ماه لباس میدادن . چون یه ساله بودی واسه تو یه سربند گرفتم و لباس مشکی که از قبل واست خریده بودم و تنت کرده بودم . تو مدام شربند از سرت میگرفتی . من و مامان جون اینقد حواستو پرت کردیم تا یادت رفت که سربند روی سرته تا برنداری. مدام اطراف و بچه ها رو نگاه میکردی آخرای مجلس که دیگه خسته شده بودی بهونه گیری کردی و خوابت برد.
9 آبان 1393

دادا نانا،دسدسی

کیان رضام روز تولدش دو تا کلمه جدید گفت : دادا . ناینای چند روز بعد بالاخره خودش تنهایی دسدسی کرد و نانای نانای کرد من واقعا خوشحال شدم چون همیشه وقتی میخواستم باهاش تمرین کنم اجازه نمیداد و دستشو میکشید اما این بار بصورت خودجوش اینکارو کرد و من فقط با تمام وجد نگاهش کردم و بوسیدمش 
2 آبان 1393