رفتن به اولین مراسم ازدواج
۹۳/۳/۱ به مراسم ازدواج برادر زن عمو مهتاب دعوت شدیم .این اولین بار بود که سه نفری به یه مراسم دعوت شدیم و پشت کارت نوشتن به همراه خانواده(من بابایی و عشقمون کیان رضا)
من مدام نگران عکسالعمل تو در مقابل سرو صدا و شلوغی جمعیت بودم
بهرحال ساعت ۸/۵ راهی تالار شدیم . اول که جز چندنفر کسی رو نمیشناختم ولی کمی بعد فرزانه جون و پسر نازش اومدن پیشمون اما کوچولوش خوابیده بود
خدارو شکر از خونه کاملا واسه مراسم حاضر بودم وگرنه نمیدونستم تو رو به کی بسپرم.
وقتی رسیدیم عروس و داماد اومده بودن و اومدن وسط سالن تا برقصن . تو از بغل من پایین نمیومدی و میخواستی بایستی تا اونا رو خوب ببینی و بعد از. اونا رقص خانومای دیگه رو با دقت نگاه میکردی
حتی یه لحظه هم ننشستی و مدام تو بغلم بودی البته ساکت و مبهوت بودی و کمی خوشحال .. بیشتر سعی میکردی اطرافتو بشناسی
خدارو شکر از شلوغی اذیت نشدی که هیچ ،کلی هم لذت بردی
موقع شام تو بغلم خوابت برده بود و من یه دستی شام میخوردم .
اخرشب مراسم تو پارکینگ بود و چون جایی واسه تعویض پوشک نبود مجبور شدیم علیرغم اصرار عمو حسین زود بیایم خونه
درکل عروسی خوبی بود و به هممون خوش گذشت
خصوصا نفس مامان که کلی تجربه کسب کرده بود و آدمای زیادی دیده بود ، و فهمیدیم که اقا کیان عروسی را بسیار دوست میدارند