، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

زندگی مامان و بابا

اگه بگی بابا

قربون صدای قشنگت برم مامان جان دیشب واسه اولین بار گفتی بابا دیشب وقتی داشتیم من و بابایی باهات بازی میکردیم بابا بهت میگفت بگو بابا ، تو میگفتی اپوف بابا: بااااااباااا تو:اپوف بابا: اگه بگی بابا واسه مامان جایزه میخرم تو:با-با بابا: من: و اینگونه بود که عشقم برای اولین بار گفت بابا ...
24 مرداد 1393

آش

چند روز پیش مریم جون واسمون آش نظری آورد  دایی جواد اومد خونمون .روزه بود . منم کمی آش واسش ریختم تا ببره خونه و گذاشتمش روی میز تلفن.  توی آشپزخونه بودم. از اونجایی که تو به میز تلفن و وسایل روش خیلی علاقه داری و منم یادم نبود که وقتی سوار رورویک میشی دستت به بالای میز میرسه ،ناگهان صدای گریت بلند شد . وقتی سرمو برگردوندم دیدم تموم آش رو ریختی روی خودت و روروئک . صاف ایستاده بودی و گریه میکردی. نمیدونستیم بخندیم یا ناراحت باشیم . خوبیش این بود که دور میز تلفن فرش نبود و سرامیک راحت پاک شد . از توی روروئک درآوردمت و بردم توی حموم . همون موقع یه حموم حسابی کردی و روروئکم کامل شستم  ...
22 تير 1393

یخچال

خیلی به خوراکیها علاقه داری . هروقت میوه میاریم بخوریم هنوز ظرف میوه رو زمین نذاشتم سریع خودتو میرسونی چه با رورویک چه سینه خیز یا چهاردست وپا جدیدا هم که تا دریخچالو باز میکنم با جیغ و خوشحالی میای طرف یخچال .اگه دیر برسی و درو ببندم گریه میافتی ،اگه بموقع برسی خودتو میندازی جلوی در یخچال که بسته نشه و کلی ذوق میکنی و میری سراغ خوراکیا یا وسایل دم دستت خصوصا شیشه های سس. تو با ذوق و خوشحالی یه چیزی برمیداری و میری باهاش بازی کنی و من   مدام دنبالت میام تا چیزی رو فرش نریزی         ...
22 تير 1393

ایستادن و چهار دست و پا رفتن

پسر نازم  وسطای نه ماهگیت بعضی وقتا که میخواستی سینه خیز بری اول سعی میکردی چهاردست و پا بشی اما نمیتونستی وزنت رو روی دستت تحمل کنی و دوباره سینه خیز میرفتی تا اینکه تونستی چهار دستو پا بشی اونوقت سعی کردی که قدم برداری اما نمیتونستی تعادلتو حفظ کنی و دوباره میافتادی و سینه خیز میرفتی .در این میون گاهی کنار پشتی یا مبل به حالت ایستاده نگهت میداشتیم تا ایستادن یاد بگیری . پایان ۹ ماهگی هم تونستی بایستی. هم اینکه چند قدم چهاردست و پا بری .   دو سه هفته ای هست که میتونی بری کنار وسیله هایی که جای دست دارن میچسبیشون و بلند میشی. وقتی خسته میشی چون هنوز یاد نگرفتی که بنشینی گریه میکنی و من میام واسه امداد و نجات  الان ...
22 تير 1393

رفتن به اولین مراسم ازدواج

۹۳/۳/۱ به مراسم ازدواج برادر زن عمو مهتاب دعوت شدیم .این اولین بار بود که سه نفری به یه مراسم دعوت شدیم و پشت کارت نوشتن به همراه خانواده(من بابایی و عشقمون کیان رضا) من مدام نگران عکسالعمل تو در مقابل سرو صدا و شلوغی جمعیت بودم  بهرحال ساعت ۸/۵ راهی تالار شدیم . اول که جز چندنفر کسی رو نمیشناختم ولی کمی بعد فرزانه جون و پسر نازش اومدن پیشمون اما کوچولوش خوابیده بود  خدارو شکر از خونه کاملا واسه مراسم حاضر بودم وگرنه نمیدونستم تو رو به کی بسپرم. وقتی رسیدیم عروس و داماد اومده بودن و اومدن وسط سالن تا برقصن . تو از بغل من پایین نمیومدی و میخواستی  بایستی تا اونا رو خوب ببینی و بعد از. اونا رقص خانومای دیگه رو با دقت نگا...
18 تير 1393