، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 15 روز سن داره

زندگی مامان و بابا

13-الوووو

تو این روزا عشقم یاد گرفته گوشی تلفن یا موبایلو برمیداره و میگه :ا ، ا    یعنی الو بعد از چند وقت که پیشرفت کرده  و اول الکی انگشتای کوچیکشو میبره رو صفحه شماره گیری و تند تند شماره میگیره و میذاره کنار گوشش و میگه :ا   ...
14 بهمن 1393

13-جشن یکسالگی

قبلا گفتم که یه جشن دوازده ماهگی گرفتیم ولی این جشن مفصل تر با حضور عموها و عمه ها مادر جونها و باباجون و دایی جواد و دو تا دایی های خودم  برگزار شد . البته قرار بود مهمونای بیشتری داشته باشیم که برنامشون با زمان جشن ما جور نشد و جاشون خالی بود . خدا رو شکر هوا خوب بود و ما تمام حیاط رو فرش کردیم و جشن توی حیاط برگزار شد که خیلی باصفا بود. من خیلی تنقلات رو شلوغ نکردم . حتی بیشتر همین خوراکیها هم موند . این میز میوه و شربت :     اینم میز تنقلات :پف فیل  پفک و سانویچ الویه و . مراسم با ورود آقا کیان در حالی که من و بابایی دستشو گرفته گرفته بودیم (هنوز خودش بتنهایی نمیتونست راه بره) همراه...
10 بهمن 1393

13-بوفه

خونه مامان زهرا یه بوفه هست که طبقه پایینش همیشه خوراکیهای خوشمزه هست مثل آجیل و شکلات و شیرینی . این بوفه یه کلید داره که کیان رضا عاشق این کلید شده . مدام کلید رو از روی در برمیداره و دوباره میذاره سر جاش . البته عشقم قفل رو باز و بسته نمیکنه و مودبانه به خوراکیها کاری نداره . فقط عاشق کلید شده       اینجا کلیدو گذاشتم بالای کمد که گم نکنه که یادش اومد بره سراغ کلید . تا دید روی در نیست  فهمید کجاس . داره اشاره میکنه و گریه میکنه. فداش  ...
10 بهمن 1393

13_کابینت

عشق کوچولوی من به کابینتا علاقه خاصی داره خصوصا این کابینت کنج که خریدهای اضافی و مواد شوینده داخلشه(البته من خیلی مراقبم که اونا رو سمت دهنش نبره)       ...
10 بهمن 1393

جشن پایان دوازده ماهگی

از ماهها پیش واسه تولد پسرم کلی نقشه کشیده بودم و همه چیز رو روی کاغذ برنامه ریزی کرده بودم بابایی میخواست یه جشن بزرگ با ارکست بگیره و یه عالمه مهمون دعوت کنیم اما فوت عزیز دلمون مامان بزرگ خوبم ، منو بی حوصله و بلاتکلیف کرد . تا اینکه تصمیم گرفتیم یه مهمونی خودمونی بگیریم البته  نه دقیقا روز تولدش بلکه بعد از عید قربان بنابراین جشن روز یکسالگی پسر کوچولو فقط خودمون بودیم و باباجونی و مامان جون و دایی  البته جشن یکسالگی مفصل تر داشتیم که بعدا مینویسم اینم عکس آقا کیان که اجازه نداد درست ازش عکس بگیریم.       ...
30 دی 1393

دوازده ماهگی_واکر

این واکر پسر کوچولوی منه که به شکل قطاره و دو تیکه است که واگنش از لوکوموتیو جدا میشه و بصورت واکر درمیاد بعضی وقتا به نفسم کمک میکنم که با این وسیله راه بره ...
30 دی 1393

جشن عروسی

عکس تیپ آقا کیان تو عروسی مرضیه جون و آقا محمد مراسم عروسی تهران بود ، پسرکم اول رفت پیش بابایی ولی بعدش که اومد پیش من فقط میخواست بغلم باشه حتی بغل مامان جونی هم نمیموند .  ولی در کل جشن خیلی خوبی بود و خوش گذشت . براشون آرزوی خوشبختی داریم.   ...
30 دی 1393

دوازده ماهگی_شمال_حنابندان مرضیه و محمد

فکر کنم دهم شهریور ماه بود حنابندان مرضیه و محمد که شمال برگزار شد . صبح اون روز راه افتادیم بابایی که با ما نیومد . من ،کیان رضا ،باباجونی،مامان جونی،دایی ،خونواده دایی ابوالفضل و خاله فهیمه که یه جا قرار کذاشتیم توی پلور واسه ناهار. وقتی رسیدیم اولین کار پیدا کردن هتل واسه اقامت شب بود و بعد هم رفتن تالار و ...... خیلی خوش گذشت آقا کیان هم که مذام بهونه میگرفت و میخواست بیاد بغلم  قبل از اومدن داماد بردمش چندتا عکس ازش گرفتم اونجا یه دختر کوچولو بود که لباس عروس پوشیده بود با موهای فرفری ناز....کیان حواسش پیش این خانم خوشگله بود و توی بیشتر عکسا داره به اون طرف نگاه میکنه فردا صبح همگی رفتیم ساحل و نفسم ب...
27 دی 1393

دوازده ماهگی_موتور سواری

93/6/9 روزی بود که واسه اولین بار سوار موتور شدی . بابایی یه موتور داره که همیشه کنار حیاط پارکه و به ندرت روشنش میکنیم  اونروز بابایی هوس موتورسواری کرده بود . ما خونه مامانزهرا بودیم بعد از ظهر ماشینو برده بود خونه و با موتور اومد . من تو رو برای اطمینان بین خودم و بابایی گذاشتم که باد بهت نخوره ولی مدام سرتو میبردی بیرون و بازی میکردی و اطرافو نگاه میکردی مدام میخواستی بایستی و منو با پاهات هل میدادی عقب خلاصه که کلی کیف کردی.....
27 دی 1393