، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

زندگی مامان و بابا

یازده ماهگی_دندانهای تازه

93/6/7 که واسه خرید رفته بودیم تهران خونه مینا جون دیدم که دندون درآوردی  اولین دندوناتو تو هفت ماهگی درآوردی و دیگه دندون جدیدی در کار نبود تا اون روز . البته اون روز ماهگرد پایان 11 ماهگیتم بود یه دندون بالا جلویی در اومده بود و دوتای دیگه کنارش معلوم بود که میخواد نوک بزنه  خلاصه کلی ذوق کردم . بابایی هم زنگ زد و خبر دار شد و خیلی کیف کردیم همون روز بابایی اومد دنبالمون و برگشتیم خونمون .
27 دی 1393

یازده ماهگی_خرید

شهریور ماه جشن عروسی محمد و مرضیه جون بود و ما باید میرفتیم خرید بنابراین با بارو بندیلی از وسایل کیان و کالسکه ایشون راهی تهران شدیم و رفتیم خونه خاله تا با افسانه جونم بریم خرید بردن کالسکه به مراکز خرید کلی دردسر داشت ولی یه جاهایی بدردمون خورد . خلاصه بعد از کلی گشتن چیزی پیدا نکردیم و شنبه افسانه مجبور بود بره سر کار بنابراین  رفتیم خونه میناجون . با مینا واسه عشقم کیان و خودم کلی خرید کردم . از همینجا از دخترخاله و دختر دایی مهربونم تشکر میکنم و میگم که خیلی دوسشون دارم.  مخصوصا مینا با اینکه جشن داداشش بود خیلی واسم زحمت کشید. اینم آقا کیان توی کالسکه که خوابش میومد ولی هرچی میخوابوندمش باز بلند میشد و اینجوری م...
27 دی 1393

یازده ماهگی_مشهد

از وقتی کیانم بدنیا اومد بابایی میخواست ما رو ببره مشهد ولی چون نفسم خیلی کوچولو بود و هوا سرد بود نشد، از چند روز قبل از عیدتا چند ماه بعدشم که درگیر اون قضایا بودیم تا اینکه اواخر مرداد ماه تصمیم گرفتیم با خانواده مریم جون بریم مشهد 93/5/28 به سمت مشهد حرکت کردیم بعد از سمنان واسه صبحونه ایستادیم که طبق معمول شیطونکم سفرهرو بهم ریخت و فقط کمی سوپ خورد خیلی خوشحال و سرحال بود ، وقتی به دامغان رسیدیم بابایی پسته تازه خرید و کیانم واسه اولین بار پسته تازه نوش جان کرد. تو راه رفتن به مشهد عشقم مث راننده ها دستشو از شیشه ماشین میبرد بیرون که من از توی آینه ازش عکس گرفتم     قبل از شاهرود خسته شد و شیر خو...
26 دی 1393

یازده ماهگی_فیروزکوه_اولین مسافرت

فرصتی پیش اومد تا با مریم جون و خانوادش بریم مسافرت یک روزه اطراف فیروزکوه و قسمت شد تا آقا کیان اولین زیارتش در امامزاده فیروزکوه باشه (البته بعد از امامزاده اسماعیل خودمون ) دقت کنید آقا کیان وباباییش اونطرف ضریح هستن    ...
22 دی 1393

شرح

چند وقته که وقت نمیکنم مطلب بذارم . هروقت لپتاپ روشن میکنم کیان میاد پیشم و به تمام دکمه هاش دست میزنه ،وقتی هم که اجازه نمیدم به کیبورد دست بزنه مانیتور رو در حد شکستن خم میکنه  و اگه بخوام روی میز بشینم میاد پامو میچسبه و گریه میکنه یعنی منو بغل کن و بذار روی میز واسه همین مطالب یخورده قاطی شده و بترتیب نیست .  البته سعی میکنم درستش کنم ........یعنی امیدوارم بتونم مرتبش کنم ولی فعلا مطالب جدید میذارم.
21 دی 1393

راه رفتن

بیست و هشتم آبان نود وسه روزی که پسرم اولین قدمهای زندگیشو برداشت و خودش بتنهایی راه رفت  اونم نه یک قدم نه دو قدم از ابتدا تا انتهای اتاق.  من و بابایی دوست داشتیم که زود راه بیافتی چون بعضی بچه ها رو دیده بودیم که خیلی زود راه افتاده بودن و تو یک سال و یک ماه داشتی و هنوز برای راه رفتن از دیگران یا وسایل اطراف کمک میگرفتی  چند هفته بود که اگه دستتو میگرفتیم با کمک میتونستی راه بری . یکی دو بار هم یکی دو قدم برداشتی  ولی اینبار در یکسال و یک ماه و ۲۱ روزگی کامل راه رفتی و من و بابا رو ذوق زده کردی ما رو بیشتر از قبل عاشق خودت کردی  و امروز سی ام آبان نود و سه خودت تنهایی تونستی از زمین بلند شی و راه بر...
1 آذر 1393

همایش شیرخوارگان

امروز من و کیان رضا و مامان جونی رفتیم همایش صبح آقا کیان خواب بود که لبتساشو عوض کردم بعد نشستیم پشت فرمون . تو بغلم خوابش برد. رفتیم دنبال مامان جونی. وقتی مامان جون سوار ماشین شد بیدار شد و دیگه نخوابید. به سالن همایش که رسیدیم به بچه های زیر شش ماه لباس میدادن . چون یه ساله بودی واسه تو یه سربند گرفتم و لباس مشکی که از قبل واست خریده بودم و تنت کرده بودم . تو مدام شربند از سرت میگرفتی . من و مامان جون اینقد حواستو پرت کردیم تا یادت رفت که سربند روی سرته تا برنداری. مدام اطراف و بچه ها رو نگاه میکردی آخرای مجلس که دیگه خسته شده بودی بهونه گیری کردی و خوابت برد.
9 آبان 1393